-فریبکاری مرد هزّال
مردی بود ظریف و هزّال[1] که قرض بسیار بر او جمع شده بود. غریمان[2] بر او ازدحام کردند و او را در کشاکش آوردند،[3] بیچاره شد و ندانست که چه کند. غریمی بر او رحم کرد و در خلوت او را گفت: اگر من تو را حیلتی آموزم که همه غریمان تو را واگذارند و بروند چه میگویی؟ گفت: هرچه فرمایی به جان ایستادگی دارم[4]. گفت: شرط کن که قرض مرا بازدهی. قبول کرد. گفت: چون طلبکاری نزد تو اید و زر طلبد، تو بر روی او بانگ سگ کن، و باید که غیر از این فعلی از تو صادر نشود. هزّال آن را قبول کر