-من و گل سرخ همسفریم
فردای عروسی سفره صبحانه را مادرت پهن كرد و صدایمان زد. من هم بلند شدم و سر سفره كنارت نشستم. با اشاره ابروهایت متوجه شدم كه باید دورتر از تو بنشینم. چادرم را جلو كشیدم و آن طرفتر رفتم. دستم را به سمت سفره بردم تا تكه نانی بردارم و با پنیر بخورم، كه تا با اشارهات متوجهم كردی كه چند تار مویم معلوم شده. ته دلم هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال از اینكه این تعصب را نشانه علاقهات میدانستم و ناراحت از اینكه همیشه با خانوادهات سر یك سفره باید غذا بخورم. اتاقها