-
تیک تاک زندگی نویسنده: گلستان جعفریاندو ماه يک بارمي آمد مرخصي.دلش براي ديدن عزيز و خواهرها ذوق داشت. عزيزه تا چشمش به او مي افتاد، اشکهايش مي ريخت.يک هفته اي که يوسف کنارش بود هر وقت او را مي بوسيد اشکش مي ريخت. هي مي گفت:«خدايا چرا؟ چرا سرنوشتم اين جور بود؟ از خاک و وطنمان کوچ کرديم آمديم مشهد.سيزده سالم بيشتر نبود، شوهرم دادند. اين حسن پدر بيامرز مرا برداشت آورد قوچان، دور از پدرو مادرم، که آن قدر دوستشان