-
مرد ناشناس نويسنده: استاد مطهري زن بيچاره ، مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوي خانه اش مي رفت . مردي ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسي همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد:خوب معلوم است ك