-هیچ کس نمی فهمد؛ امام زنده است ارمیا جوانیست که از جنگ رانده شده و در خلوت تنهاییهایش که روزهای آنرا در جنگلهای شمال گذرانده، و شبهایش را به مناجات، در همان جنگلها، خبر عروج امام را شنیده و با تنهاییهایش به شهر برگشته.آنچه میآید، بخشی از رمان ارمیا، نوشتهی رضا امیرخانی است، به بهانهی سالگرد رحلت آن امام.
*** شب ارمیا را در خانه نگه داشته بود. جرأت نداشت شبانه به مصلّی برود و امامش را ببیند. شهین و معمر مراقب بودند و دیدند که تا صبح چراغ اتاق ارمیا روشن بود. بالاخره