-لباسها به جای هیزمچوپانی گوسفند چاق و چلهای داشت که در شهر معروف بود. یک روز پسرهای شیطان محل به چوپان گفتند: «سر گوسفندت را ببر و با آن کبابی درست کن تا ما میهمانت شویم.»چوپان که دلش نمیآمد این کار را انجام بدهد، گفت: «این حیوان هنوز کاملاً چاق نشده.»
اما پسرها گفتند: «ای بابا! مگر نمیدانی که فردا آخرین روز دنیاست و گوسفندان دیگر چاق نمیشوند.» چوپان که از دست آنها کلافه شده بود، گفت: «بسیار خوب؛ فردا ترتبیش را میدهم.روز بعد چوپان با گوسفندش، به همراه پسرها به کنار رودخانه رفتند و