-برای دوست:مرگو مرگ ِ دوست پنج شعر به هم پیوسته یک
خاطره ایمکه بر سنگی نقر می شویم.در اضطراب هستیمی آییممی رویمهم چون پژواکیدر غاری. دو
پیرمرد!کودکی ات را در شالیزار گذاشتی چرا؟و جوانی ات راپشت ساچمه و باروت.«قلاب سنگت» را بردارخودت را پرتاب کنمیان رود. سه