-سپر پسر حاکم
جنگ مفصلی بین سپاهی از مأموران حاکم و تعدادی راهزن که در یک قطعه سنگر گرفته بودند، در گرفت. پسر حاکم هم جزو لشکر حاکم بود. او با یک چوب و سپر در جنگ شرکت کرد.یکی از راهزنها سنگ بزرگی به طرف پسر حاکم پرتاب کرد. سنگ از کنار سپر رد شد و محکم بر سر پسر حاکم خورد و سرش شکست. پسر حاکم پا به فرار گذاشت و ضمن دویدن فریاد زد: «ای دزدان احمق! مگر کور هستید که سپر به این بزرگی را نمیبیند و سنگ را بر سر من میزنید!» در یک دست شمشیر، در یک دست سپر