-ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک قلعه کوچک که از شهر خیلی دور بود، پیرزنی زندگی می کرد. پیرزن سال ها پیش همسرش را از دست داده بود. همه اهالی قلعه هم برای کار به شهر رفته بودند، ولی پیرزن در قلعه مانده بود. آخرین خانواده ای که می خواستند قلعه را ترک کنند، وقتی پیرزن را دیدند که تنها مانده است از او خواستند که با آنها به شهر برود، ولی پیرزن تنها حاضر نشد که قلعه را ترک کند.او به یاد جوانی هایش افتاد. همان زمان هایی که با همسرش آشنا شده بود و