-فریاد فتح گفتند :این خاک دیگر ، سرو و صنوبر ندارد خورشید اینجا غریب است ، اینجا دلاور ندارد گفتند :خوبست ، خوبست در گوشه ای دفن سازیم این آسمان را ، که بوی بال کبوتر ندارد از سرخی شمعدانی تعریف کردند ، هر چند دیدند این باغ عاشق از لاله بهتر ندارد بر شانه های خیابان ، بردند یاران ما را بردند و بردند ، انگار این کوچه آخر ندارد یک آسمان ابر دارم در سینه ، از سوگ گلها یک شب بیاید ببیند هر کس که باور ندارد شهری که گویند(شهر خورشید ) باشد ، همین جاست شهری که (یوسف) در آنجا ترس از برادر ندارد