-دوچرخه
یادت میآید آن دوچرخهآن کوچههای تنگ و خاکیآن روزهایی که دلت بودلبریز از آیینه، پاکییک روز افتادم و دستمزخمی شد و گفتم چه دردیانگار تو افتاده بودیحتی به جایم گریه کردیحالا شما آقای دکتردر یک مطب مشغول کاریمن یک دوچرخه دارم، اماتو زانتیای صفر داری یک خانه دارم کوچک و تنگ با بچههای قد و نیمقدمن همکلاسی تو بودمآقای دکتر یادت آمدچپچپ نگاهم کردی اماانگار من هم یک مریضمدر چشم تو مثل غریبهمیگویم احسان عزیزممن سالمم آقای دکترمن دوستت هستم محمدگفتی به من تب داری آقانسخه نوشتی با خط بد