-آدم گرسنه سنگ را هم می خورد
روزی بود و روزگاری. مرد دانا و با خدایی بود به نام «لقمان».دانش این مرد به قدری زیاد بود كه به او «لقمان حكیم» می گفتند.یك روز لقمان با پسرش قدم می زد كه ظهر شد . پسرش به او گفت: «پدر! ظهر شده است. نمی خواهید برگردیم تا ناهارمان را بخوریم؟» لقمان كمی فكر كرد و گفت:« حالا كه گرسنه نیستم. اما پسرم! اگر مطمئنی كه در خانه بهترین غذاها را برای ما تهیه كرده اند برویم و بخوریم.»پسرش گفت: «نمی دانم برای ناهار چه داریم. اما این را می دانم