-بشنو و باور نکن
یکی بود، یکی نبود. ملانصرالدینی هم بود که کارهای بامزه ای می کرد. روزی ملانصرالدین رفت سراغ شیشه بُر تا شیشه هایی را که برای در و پنجره ی خانه اش سفارش داده بود تحویل بگیرد. شیشه بر تمام شیشه های سفارشی ملا را آماده کرد و توی صندوقی گذاشت و گفت: «باربری را صدا کن تا شیشه هایت را به خانه ات ببرد.»ملا با یکی دو نفر از باربرها حرف زد. دلش می خواست پول کمی برای حمل بار بدهد تا لااقل کمی از گرانی شیشه را جبران کرده باشد. اما هیچ یک از باربرها حاضر نبودند با کرایه ی