-سه قلوهای بهاری
شهر کوچک شان را تزیین کرده بودند. همه خوشحال و منتظر اتفاق جدیدی بودند، اما آن ها چرا این قدر دیر کرده بودند.
برادران سه قلو مقابل دروازده ی شهر منتظر ایستاده بودند تا اینکه پدرشان زمستان رسید. دی با ناراحتی گفت: « دیرمان شده باید برویم...» بهمن عصبانی شد و گفت: «ولی نمی توانیم شهر را بدون حکم فرما باقی گذاریم.» اسفند که آخرین لحظات حکم فرمای اش را سپری می ک