-خرس حاضر
پریسا توی حیاط نشسته بود. عروسکها همه داشتند توی حوض، آب تنی میکردند. یکی از عروسکها پرسید: «پریسا جان، نمیآیی توی آب؟»پریسا با بیحوصلگی گفت: «نه، آخر هوا سرد شده، میترسم سرما بخورم.»سعید، نیما، زیبا و خرس با هم پچ پچ کردند: «امروز چقدر بداخلاق شده!»پریسا رفت پیش مامانش و پرسید: «مامانی، پس من، کی میروم مدرسه؟» مامان داشت غذا درست میکرد. گفت: «باید آنقدر غذا بخوری تا بزرگ بشوی، آن وقت میروی مدرسه.»پریسا گفت: «آخر من آنقدر غذا خوردهام که دار