-یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۸
دخترک یک لحظه از آغوش مادرش جدا نمیشد. 8 سال بیشتر ندارد. مدام نگاه حیرانش را به این سو و آن سو پرتاب میکرد. هر غریبهای را که میدید بیشتر به مادرش میچسبید. ترس و وحشت در چشمان معصومش موج میزد. همراه مادرش از صبح روی نیمکتهای جلوی دادگاه نشسته بود اما هنوز به درستی نمیدانست برای چه به دادگاه آمده است. اصلا شاید به درستی معنی دادگاه را نداند. همین که از ط