-
ماكسيما چه عجب! بالاخره جلسهشان تمام شد. اِ اِ اِ اِ! هر چه ميگويم پوران، پوران حتي سرش را برنميگرداند، بگويد خرت به چند. انگار نه انگار كه من شوهرش هستم.پوران به طرف پاركينگ ميرود. مردد ميمانم. از يك طرف، دوست دارم توي كارخانه باشم و بالا سر كارگرها، تا آنها هم حساب كار دستشان بيايد و دل به كار بدهند. هر چه نباشد، من رئيس كارخانهام. از يك طرف هم بايد دنبال پوران بروم و با او صحبت كنم و ببينم آخر چرا چند