-
عباسعلی؛ راننده امانتدار خورشید گرمتر از همیشه در دزفول میتابید. مرد راننده شیشههای تاکسی را پایین داده بود، اما باد گرمی که میوزید، وضع را بدتر میکرد. آنقدر عرق کرده بود که پیراهنش به صندلی چسبیده بود.
آخرین مسافر را که پیاده کرد، عرق پیشانی اش را با آستین پیراهنش چید و به حرکت ادامه داد، اما هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بود که چیزی روی