-
راز بگشا! دل پر مىزند تا زين قفس بيرون شود جــان بهجان آمد توانش تا دمـى مجنون شود كس نــــــــــداند حال اين پروانه دلسوخته در بــــرِ شمعِ وجود دوسـت آخر چون شود رهــــروان بستند بار و بر شدند از اين ديار باز مــانده در خم اين كوچــه دل پر خون شود راز بــــگشا پرده بردار از رخ زيباى خويش كـــز غم ديدار رويت ديــده چون جيحون شود ســــاقـى از لب تشنگانِ بازمــانده ياد كن ســــاغرت لبـــــريز گردد مستيت افزو