-
بابارحمان دستی به موهای خاکستریاش میکشد و نگاهی به سمیه و سعیده و زهرا میاندازد و به عید فکر میکند. به عید و کمی قبل از عید و کمی بعد از عید. زمستان که بود یکی از فرزندانش خواست با هم به سفر مناطق گرمسیری بروند. اما او و همسرش که خیلی دلشان میخواست سفر کنند، گفته بودند: «نمی آییم، بچهها را چه کسی نگه دا