-
لطیفه های خواندنی
اشتها
روزی در جایی نذری می دادند از فقیری که از آن حوالی می گذشت پرسیدند:«اشتها داری؟» گفت:« من در این جهان جز اشتها چیزی ندارم!»
سپر
ساده دلی به جنگ رفته بود. سپر بزرگی با خود داشت که برای محافظت از جان خویش برده بود. چندی نگذشت که از بالای قلعه سنگی بر سرش زدند وبشکستند. دست بر سر شکسته گذاشت و گفت:«مگر کورید؟… سپر به این بزرگی را نمی بینید و سنگ بر سرم می زنید؟! »
چاه
ساده دلی را پسر در چاه افتاد. سر به درون چاه کرد وگفت:«پسرجان،جایی مرو تا طنابی آورم و تو را نجات دهم!»
خر گمشده
مردی خرش را در جنگل گم می کند. موقع
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان