-
گونیهای به یاد ماندنی
گونیها نم میکشید. آب از شکاف گونیها می زد تو. باران تند شده بود. بوی خاک رطوبت دیده مثل بوی کاهگل سنگر را پر کرده بود. این بو بوی خاک، بوی گونیها از چیزی سرشارش میکرد.
گونیهای برنج، چیده روی هم رفته بود تا از نزدیکیهای سقف. از دیدن گونیها حال دیگری پیدا میکرد. حالی خوش حالی بد، نمیتوانست بفهمد چه حالی. اما بیآنکه بخوا