-بي خانماني دردي گم شده در جامعه
تهران - قطره اشكي در گوشه چشمش حلقه زده بود ،چشمان بي فروغش تنهايي و درد را فرياد مي زد؛ گويي غم و شادي در ميان دردهايش گم شده بود ، آخر او در جامعه نيز گم بود.
حرف داشت اما زبان گفتن نه، درد دل داشت اما سنگ صبور نه،درد كشيده بود و نيازمند ياري اما دستي ياراي دردهايش نبود .
دردهاي زندگي مجال زندگي كردن و خوش بودن را از او ربوده بود و جايي برايش باقي نگذاشته بود.
بي كس و تنها رها