-ملكهِ گلها
روزي روزگاري ، دختري مهربان در كنار باغ زيبا و پرگل زندگي ميكرد كه به ملكهِ گلها شهرت يافته بود . چند سالي بود كه او هر صبح به گلها سر ميزد ، آنها را نوازش ميكرد و سپس به آبياري آنها مشغول ميشد . مدتي بعد ، به بيماري سختي مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش براي گلها تنگ شده بود و هر روز از غم دوري گلها گريه ميكرد . گلها هم خيلي دلشان براي ملكه گلها تنگ شده بود ديگر كسي نبود آنها را نوازش كند يا برايشان آواز بخواند . روزي از همان روزها ، كبوتر سفيدي كنار پنجره اتاق ملكه گلها نشست. وقتي چشمش به دختر افتاد فهميد ، ملكهمهرباني كه كبوتر ها از او حرف ميز
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان