-حكايت/شكايت پيرمردي نزد طبيب
پيرمردي نزد پزشكي رفت تا او دردهايش را درمان كند. با آه و ناله گفت : «من از مغزم احساس ناراحتي مي كنم، مغزم خراب شده، همه چيز را فراموش مي كنم.»
پيرمردي نزد پزشكي رفت تا او دردهايش را درمان كند. با آه و ناله گفت : «من از مغزم احساس ناراحتي مي كنم، مغزم خراب شده، همه چيز را فراموش مي كنم.»
پزشك : «به دليل پيري است.»
پيرمرد : «چشمانم هم خوب نمي بيند.»
پزشك : «به دليل پيري است.»
پيرمرد : «كمرم سخت درد مي كند.»
پزشك : «خوب معلوم است كه پيري است.»
پيرمرد : «غذايي كه مي خورم هضم نمي شود.»
پزشك : «آدم كه پير مي شود
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان