-سماور نيكلا
تابستان گذشته در كانادا طبق معمول، براي گذران روزهاي بلند، يك فيلم تلويزيوني را مشاهده ميكردم. من دو ساعت در روز از عمر خود را تلف شده نميدانم: يكي آن يك ساعت حدود ظهر كه صداي امكلثوم را گوش ميدهم و به چشم ميبينم كه صدها مشتاق در سالن شصت هفتاد سال پيش، چگونه محو صداي اين بانوي نامدار ميشوند و در پايان هر تكه از آهنگ، صداي دست زدنشان به آسمان ميرسد، درحالي كه در همان سالن، بعضي سيگار را از لب خود برداشته، زيرپاي خود خاموش مي