-پروانه و پسرک
پروانه توان پرواز نداشت. روی درختی که از تشنگی خشکیده بود کز کرده بود چشمانش را به دور دستها انداخت همه جا بیابان بود و بیابان. خشکی بود و خشکی و تشنگی که زمین برایش له له می زد و صدای زمین و درختان و آن موچههایی که به سختی سخن می گفتند و می دانستند که فقط خدا صدای تشنگیشان را می شنود. پروانه خواست صبور باشد به رضای خدا، بنده باشد به مشیت خدا و پروانه باشد برای خدا. از دور جوانکی می آمد خسته و رنجور