- دانه کوچک بود و کسی او را نمی.دید. سال.های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می.خواست به چشم بیاید، اما نمی.دانست چگونه. گاهی سوار باد می.شد و از جلوی چشمها
می.گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می.انداخت و گاهی فریاد می.زد و می.گفت:
“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرنده.ها.یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره.هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه
می.کردند، به او توجهی نمی.کرد.ش
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این. همه گم. بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گف
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان