- دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود.فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند هیاهو می کردندوهول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود. غرور...حرص... دروغ...خیانت...جاه طلبی وقدرت.هر کس چیزی می خرید ودر ازایش چیزی می داد.بعضی ها ایمانشان را می دادندوبعضی آزادگی اشان را.
شیطان می خندید ودهانش بوی بد جهنم می داد.حالم را به هم میزد .دلم می خواست همه ی نفرتم را نثارش کنم. انگار ذهنم را خواند موذیانه خندید و گفت من کاری با کسی ندارم فقط گوشه ای بساطم رو پهن میکنم وآرام نجوا میکنم.نه قیل وقال میکنم ونه کسی را مجبور می کنم چیزی را از من بخرد.می بینی آدم هاخودشان دو
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان