- دانه كوچك بود و كسی او را نمیدید...
سالهای سال گذشته بود و اوهنوز همان دانه كوچك بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید امانمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید.
اما هیچكس جز پرندههایی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی كهبه چشم آذوقه زمستان به او نگاه میكردند، كسی به او توجهنمیكرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و كوچكی خستهبود، یك روز رو به خدا كرد و گفت: نه، این رسمش نیست.
من به چشمهی
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان