-
گفتى دوستت دارم و رفتى.من حيرت كردم.از دور سايه هايى مى آمد از جنس دل تنگى و اندوه غربت و تنهايى و شايد عشق.با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت.گفتم عشق را نمى خواهم.ترسيدم و گريختم.رفتم تا پايان هر چه كه بود و گم شدم.و اين ها پيش از قصه ى لبخند تو بود.
جاى خلوتى بود.وسط نيستى.گفتى:«هستم.» نگريستم، اما چيزى نبود.گفتم :«نيستى.» باز گفتى :«هستم.» بر خود لرزيدم و در دل گفتم نه، نيستى.اين جا جز من كسى نيست.بعد انگار گرماى تو در دل ام ريخت.من داغ شدم،گر گرفتم تا گيج شدم.بعد لبخند زدى و من تسليم شدم.گفتم:«هستى! تو هستى! اين من هستم كه نيستم.» گفتى:«غلطى.» و اين هنوز پيش از قصه ى دست هاى
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان