-
ما شاعر بوديم و خاطرهاي نداشتيم. هر روز بعدازظهر، شايد از ساعت چهار توي آن خيابان، جلوي كتابفروشي ميايستاديم حرف ميزديم، شعر ميخوانديم و بحث ميكرديم. هر روز همين بود كه بود. كلمات ديگر حقيقي نبودند، فقط انگار مثل دستهاي مگس رد ما را ميگرفتند و تا به كتابفروشي ميرسيديم وزوز، بالاي سرمان پرواز ميكردند. و بعد خسته اگر ميشديم قهوهخانهاي بود كنار كتابفروشي كه مينشستيم، چاي ميخورديم و باز صداي وزوز مگسها در قهوهخانه ميپيچيد تا آروارههايمان خسته ميشد و ما بلند ميشديم.
روبروي كتابفروشي آن طرف خيابان يك رديف مغازه بود و خانههايي كه بالاي آن مغازهها بود و ما هرگز نديده بوديم تا آن ر
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان