- گفتم عشق تعریف ندارد تو اگر یک روز دو پرستوی جوان را دیدی که در آغوش هوا میرقصند و دلت لرزید یا بلور اشکی در حلقه چشمت چرخید عاشقی. عاشق سرش را پایین انداخت و رفت ... فردا روز دوباره آمد و گفت :یک شبانه روز منتظر دیدن دو کبوتر بودم هرچه صبر کردم چیزی ندیدم . گفتم : صبر داشته باش صبر ... او باز سرش را پایین انداخت و رفت چند روزی میشد که پیش من نیامده بود تا اینکه سحرگاه یک روز زمستانی آمد و گفت : بالاخره فهمیدم عشق همین دو خیابان بالاتر است گفت : دیشب کمی بالاتر دو کودک را دیدم که فال می فروختند یکی پسر و دیگری دختر ! شب سردی بود دختر از پسر دو سه سالی کوچکتر به نظر می رسید پسر ژاکتی بر تن داش
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان