- عجب خوش شانسی!
پير مرد روستا زاده ای بود که يک پسر و يک اسب داشت.روزی اسب پيرمرد فرار کرد،همه همسايه ها برای دلداری به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پير جواب داد:از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسی من بوده يا از بد شانسی ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن:خوب معلومه که اين از بد شانسيه!
هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پير مرد به همراه بيست اسب وحشی به خانه بر گشت.اين بار همسايه ها برای تبريک نزد پير مرد آمدند:عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت!پير مرد بار ديگر در جواب گف
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان