-
دختري دلش شكست
رفت و هر چه پنجره
رو به نور بود
بست
رفت و هر چه داشت
يعني آن دل شكسته را
توي كيسه ي زباله ريخت
پشت در گذاشت
صبح روز بعد
رفتگر
لاي خاكروبه ها
يك دل شكسته ديد
ناگهان
توي سينه اش پرنده اي تپيد
چيزي از كنار چشم هاي خسته اش
قطره قطره بي صدا چكيد
رفتگر براي كفتر دلش آب و دانه برد
رفت و ت