-
رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*
كلاس در سكوت سنگيني فر رفته بود . تنها صداي قدمهاي آقاي بهرامي دبير تاريخ سكوت را مي شكست .گه گاهي بالاي سر يكي از بچه ها مي ايستاد و به پاسخ هايشان خيره ميشد . خودكار در دهانم بود ودرآن را ميجويدم و پشت سر هم آهسته تكرار ميكردم:منگوقاآن پس از مسلمان شدن چه نامي اختيار كرد ؟
اه !چرا يادم نميامد .اگر اين بيست و پنج صدم را از دست بدهم بيست نميشوم .كاش يادم ميامد اما يا