-هيزم شكن
يكي بود يكي نبود. مرد هيزم شكني هر روز به جنگل ميرفت و شاخههاي خشك درختان را قطع ميكرد و به شهر مي برد وميفروخت. يك روز صبح كه به جنگل ميرفت، متوجه شد كه مردي به دنبال او ميآيد. اول فكر كرد رهگذر است ولي بعد ديد هر جا كه او مي نشيند آن مرد هم مينشست وهرجا كه به راه ميافتد آن مرد هم به دنبال او ميرود. مرد هيزم شكن مشغول كار شد. آن مرد هم در سايه درختي نـشـسـت. هر بار كه مرد هيزم شكن با تبر ضربهاي به درختي ميزد، مرد بيكار آهي ميكشيد. مرد هيزم شكن فـكـــر كــرد كــه ايــن جــوان ديــوانـه اسـت زيرا من كار ميكنم و او احـسـاس خستگي ميكند. كار هيزم شكن تمام شد و هيزمها
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان