-داستان كوتاه كوتاه...
پژمان كريمي
عروج
نگاه بي رمق خود را به سمت خيمه ها برد. كاروان اسراي كربلا درحال عزيمت بود. پرده خون به چشمانش نشست. او به سال 1400 هجري، حلول يافته بود. پيش از آن كه سرباز عراقي به بالاي سرش برسد، جان داد.
چراغ سبز
چراغ راهنما قرمز شد. پسر به طرف ماشين ها دويد. شيشه يك ماشين گرانقيمت گرد گرفته بود. پسر خواست دستمال را روي شيشه بكشد كه «برف پاك كن ها» فرصت را از او گرفتند. چراغ سبز شد.
تازه وارد
او تازه به زمين رسيده بود. هر كسي از ديدنش مي ترسيد. زبانش را نمي فهميدند. هيچ پرنده اي هم او را از جنس خودش نمي دانست. سيمرغ دلش
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان