- در یک جنگل زیبا، کلاغی با جوجه ی کوچک خود زندگی می کرد. کلاغ هر روز برای جوجه کلاغ، غذا و آب می آورد و از جوجه ی خودش حسابی پرستاری می کرد و اونو خیلی دوست داشت. حتی یک لحظه هم اونو تنها نمی گذاشت. مگر به خاطر بدست آوردن غذا. یک روز کلاغ برای به دست آوردن غذا بیرون رفته بود که صدایی به گوشش رسید که کمک می خواست. به سمت صدا رفت. دید که یک جوجه بلبل کنار لاشه مادرش گریه می کند و کمک می خواد.کلاغ رفت نزدیکتر و جوجه بلبل رو آروم کرد . به بلبل مادر نگاه می کرد. دید که بی حال است. مقداری آب به خوردش داد و دید که بلبل کم کم حالش بهتر شد. جوجه بلبل گفت : ما دو سه روزه که غذا نخوردیم. واسه همینه که حا
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان