-يك فرشته
زمستون بود. من و بابام داشتيم توي باغ بزرگ شهر گردش مي كرديم. بابام برام شيريني خريده بود. همان طور كه داشتم شيريني مي خوردم و گردش مي كردم روي شاخه خشك يك درخت چشمم به چند تا گنجشك افتاد.
مي دونستم كه گنجشك ها گرسنه اند و روي زمين پر برف چيزي پيدا نمي كنند تا بخورند. شنيده بودم كه اگر كسي به پرنده ها غذا بده فرشته ها اونو خيلي دوست دارن. شيريني ها رو ريزريز كردم و روي زمين ريختم. گنجشك ها هم اومدن و مشغول خوردن ريزه هاي شيريني شدن.
چيزي نگذشت كه يك خانم و آقا اومدن. خانم يك پاكت در دستش بود و آقا هم يك دوربين عكاسي به گردنش آويزون كرده بود. خانم پاكت
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان