- قشلاق مور تاريك بود. شب، چنان كلفت و ضخيم بود كه گويا جز آن، چيزي براي ديدن نبود. بوي هيزمهاي نيمسوخته و تپاله گوسفنداني كه از گياهان صحرا چريده بودند گهگاه چون موجي گذرا ميآمد و محو ميشد. هوا آبستن باران بود. از ميانة روز، ابري پر از رگبار، همچون مشكي سياه در شمال پيدا شده بود و ساعت به ساعت به بزرگياش افزوده ميشد و شهرزاد اكنون گمان ميكرد كوه گاوگل و چند پارچه آبادي اطراف در زير حجم سنگين آن خفه خواهد شد. يكسال بود كه از نمديپوش خبري نبود. آن سال طالبان، هزارهها را ميكشتند و سياه سرهايشان را به كنيزي ميبردند. كوره جنگ گداخته بود و زنان هزاره از هراس ننگي كه در پيشان بود از قشلاق ميگريختند ت
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان