- در حوالی بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کزدند و هول میزدند و بیشتر می خواستند.
توی بسلطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت . جاه طلبی و قدرت . هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را به هم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ند
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان