- رو به روی پادگان، کنار دکه ای کوچک، گروهبان یکم وظیفه علیرضا مظاهری که لباس شخصی به تن داشت، ساک بزرگ برزنتیاش را زمین گذاشت تا بتواند دست کم عرق پیشانی را با پشت دست پاک کند و نگاهش را بدوزد به پسر بچه دوازده سیزده ساله ای که توی دکه ایستاده بود، داشت برو بر او را نگاه میکرد. نا نداشت حتی نفس بکشد، بی رمق دستها را از هم باز کرده. فکر کرد کاش میشد تنی به آب بزند. کلافه شده بود از عرق سوز شدن زیر بغل و لای پاها. پسر بچه گفت: "تازه واردی؟" گروهبان نفهمید چرا به جای حرف زدن سرش را تکان داد؛ شاید از کوفتگی سفر ده دوازده ساعته بود یا همین نیم ساعت بالا و پایین رفتن توی مینی بوس و این آفتاب س
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان