- داستانی از مصطفی مستور خبرش را اول پدر عیدی آورد که کسی باور نکرد اما وقتی عکساش را توی روزنامه دیدیم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاوریم. عکس کوچکی از گرجی در روزنامه چاپ شده بود و روی چشمهای او یک مستطیل سیاه گذاشته بودند. 1
مثل مرگ از او میترسیدیم. منظورم من و رسول و عیدی و اسی و بقیه بچههای کوچه است. همیشه پالتو سیاهی میپوشید. زمستان. تابستان. صبح. ظهر. شب. پالتوش تا نوک کفشهاش بلند بود. یقه پالتو را تا وسط کلهاش بالا میکشید و وقتی از دور میدیدیش انگار سر نداشت. رسول میگفت با پالتو مثل روحهای کارتونهای والتدیسنی میشود که پا و کله ندارند. تنها فرقش این بود که روحهای کارت
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان