- مهدی سیاه در آیینه نگاه کرد. شنل قرمز را از سر میخ برداشت و روی لباسهایش پوشید. گفت : «دیگه حاضریم. اما ای خواجهسرای دربار خلیفه کو شلاقت؟» شلاق را سر میخی که لباس خلیفه به آن آویزن بود پیدا کرد و برداشت. مهدی سیاه زودتر از همة بازیگران میآمد، زیرا سیاه کردن صورت و دستها و گردنش مدتی طول میکشید و تازه، شستن سیاهیها از « سیاهکاری» هم سختتر بود. ناچار دیرتر از همه هم میرفت. در کوتاهی که اطاق پشت صحنه را به تالار تماشاخانه میپیوست، باز شد و این اطاق پشت صحنه، دالان درازی بود با همة مشخصات یک دالان. جوان کوتاه قدی که موی مجعد داشت دولا شد و تو آمد. سیاه رودرروی او قرار گرفت. گفت:« تو
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان