- نخودي!كجا ميروي؟
يكي بود يكي نبود ،غيراز خدا هيچ كس نبود.
يك زن ومردي بودند در ولايت غربت كه بچه شان نمي شد.يك
روزمرد رفته بود سركار و زن داشت آش رشته مي پخت.
زن زير لب گفت:اي خدا،چي مي شد اگر من يك بچه داشتم.
ناگهان يك نخود از توي ديگ پريد بيرون وگفت:سلام مادر
جان!
زن گفت:تو ديگه كي هستي؟ نخود گفت:من نخودي هستم،پسرت.
زن خدارا شكر كرد وديگ آش را داد به دست نخودي وگفت:پسرم
اين را ببر براي پدرت كه رفته سر جاليز.
نخودي ديگ آش را به سر گرفت ورفت سر جاليز.
مرد وقتي نخودي را ديد وفهميد نخودي پسري است كه خدا به
او
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان