- هيچ کجا خانه آدم نميشود اما چه ميشود که از اين چارديواري بيرقيب پا بيرون ميگذارند و پيشاني به مهر «دختر و پسر فراري» داغ ميکنند ؟ تن به آوارگي ميدهند و جان به خراشيده شدن ؟! پلهاي پشتسر را ويران ميکنند و راههاي فردا را بنبست ؟! هر چه ميدوند بيشتر عقب ميروند؛ بيشتر فرو ميروند و با همه بدبينيها حتي اگر روزي دستشان به جايي بند شود، آنقدر زخمهايشان عميق شده که نه تنها درمان يا فراموش نميشوند بلکه هر روز بيش از روز پيش عمق ميگيرند و مي سوزند...