ديــــــوار / آفرينش

-ديــــــوار
مادر، خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد. پسر بزرگش كه منتظر او بود،‌ جلو دويد و گفت: مامان ،‌مامان! وقتي من در حياط بازي مي‌كردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‌كرد، خواهرم با ماژيك روي ديوار اتاقي كه شما تازه رنگ كرده‌ايد، نقاشي كرد. مادر، عصباني و بدون اينكه به ديوار نگاه بيندازد و آن نقاشي را ببيند به اتاق دختر كوچولو رفت. دختر از ترس زير تخت قايم شده بود. مادر فرياد زد: و تمام ماژيك‌هايش را در سطل آشغال ريخت. دخترك از غصه گريه كرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرايي شد، قلبش درد گرفت. چون دخترش روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بودوداخل