- روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند
و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید ،
من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود
و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد .
سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت ،
خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست .
گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود
و سرپناه بی کسی ام ، تو همان را هم از من گرفتی .
این توفان بی موقع چه بود ؟
چه
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان