- همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوه ای خیلی بزرگی داشتند.
بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست!
نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟
گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم.
پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.
وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است!
با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!
سالها گذشت. روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد.
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان